December 1, 2011

مدرسه که می رفتم پنجشنبه ها یا روزایی که بعدش چند روز تعطیل بود اگر امتحانم بد می شد اصلا ناراحت نمی شدم یعنی بیشتر برام مهم بود اون روز بگذره و بعدش تعطیل باشه و این اونقدر خوشحالم می کرد که دیگه امتحانه هر چی می شد مهم نبود ، روز آخرامتحانهای ثلث دوم یا سوم که دیگه اوج این بی خیالی بود. این روزا دوباره همون حس رو دارم ،  وقتی PCRام جواب نمی ده اگر آخر هفته باشه یا فرداش نخوام برم آزمایشگاه زیاد ناراحت نمی شم چون به جای اینکه فکر کنم ببینم چرا جواب نگرفتم ، یا بدترازاون اگر کلا جواب نگیرم چی می شه ، می تونم به این فکر کنم که فردا تا هر وقت که  دلم  بخواد می خوابم و این بزرگترین دلخوشی این روزامه.

January 30, 2010

پیرزنی که توی اون خرابه ها زندگی می کرد به بادگیری که کاشی های فیروزه ای داشت اشاره کرد و گفت اونجا زندگی می کنه ،اگر راضی اش کنید بیاد کلیدو بهتون میدم...
بعد کلید زنگ زده ای رو که انداخته بود گردنش بهشون نشون داد و گفت من کلیدش رو دارم .

April 17, 2009

دخترک درونم بهم گفته بود شاید این دفعه آخری باشه که این طور از نزدیک می بینمت، اما من خسته تر از اونی بودم که بخوام بشینم ببینم چکار کنم، چکار نکنم برای همین بی خیالت شدم.
حالا تصویرت جلوی اون درهای شیشه ای از ذهنم نمی ره.

April 10, 2009

به نظر من زندگی مثل یه رودخانه است که باید ازش عبور کنی، و البته اینکه تو با کجای این رودخانه مواجه باشی برای هرکسی فرق می کنه. شاید اونجایی که تو هستی جریان آب آرومتر باشه یا سنگ هایی در مسیرت باشه که بتونی پاتو روشون بگذاری و رد بشی، شاید کسی، مثلا پدرت، قبلا برات پلی یا قایقی ساخته باشه، که در این صورت برای همه عمر باید ممنونش باشی، یا شاید قبلش شنا یاد بگیری حالا یا به خواست خودت یا به پیشنهاد یا اجبار یکی دیگه، احتمالا مادرت یا پدرت، شاید وسط رودخانه کسی دستتو بگیره مثلا همسرت یا دوستت، شایدم اون وسط کسی که دستتو گرفته ولت کنه یا حتی هلت بده تو آب، که احتمال این یکی بیشتره، شاید پات لیز بخوره و بیافتی تو آب و آب تو رو با خودش ببره، شایدم بتونی شاخه درختی رو بگیری یا حتی ممکنه غرق بشی، ممکنه کسی دعوتت کنه سوار قایقش بشی یا حتی بالگردش، که احتمال این یکی خیلی کمه، ممکنه بخوای توی ساحل رودخانه یه کمی بگردی تا شاید جای مناسب تری برای رد شدن پیدا کنی، ممکنه وسط رودخانه به یه تخته سنگ بزرگ برسی و بخوای همون جا بمونی و بی خیال بقیه اش بشی یا شاید فکر کنی این جایی که هستی اون ور رودخانه است نه یه تخته سنگ وسط رودخانه، ممکنه خودت بپری تو آب، شایدم اصلا نخوای بری اون ور و همین طرف بمونی...به هر حال حالت های زیادی وجود داره برای آنچه که در این رودخانه ممکنه برات اتفاق بیافته درست مثل خود زندگی.

March 15, 2009

ده ساله ام، چهارم دبستان، زنگ تفریح تمام شده و من وسط کلاس ایستاده ام، ، بچه هایی که به کلاس می آیند می گویند یک کادو دست معلممان دیده اند وهمه شروع می کنند به حدس زدن اینکه برای کیست، بعد من برمی گردم و سر جای خودم می نشینم و در آن شلوغی کلاس در سکوت درون خودم از ته دل می خواهم که برای من باشد، و البته که بود...
آن چه که آن چند دقیقه در ذهنم والبته در دلم گذشت به وضوح در یادم مانده است و این تا سالها بعد برای من معیار آرزوی برآورده شده بود.
و هنوز گاهی که چیزی را می خواهم از خودم می پرسم آیا ممکن است که همانطور اتفاق بیافتد، به همان سادگی...

December 24, 2008

گاهی خوابش را می بینم، چند روزی بهش فکر می کنم، و بعد از یادم می رود تا دوباره خوابش را ببینم...
در بیداری زیاد با هم همکلام نشده ایم، که حالا به نظرم عجیب می آید، مگر نه اینکه گوشه چشمی بهم داشتیم ...
در خواب هم همین طور است، با هم حرف نمی زنیم، فقط می بینم که جایی نشسته، یا نیست و من منتظرش هستم که بیاید، می آید اما حرفی نمی زنیم.

December 12, 2008

خیالباف درونم می گوید کاش زمان به عقب برمی گشت.
بدجنس درونم می پرسد به کی برمی گشت، دقیقا بگو دوست داشتی کی بود؟
آخر می دانید این بار هزارم است که خیالباف درونم چنین می خواهد، اما هیچ وقت نمی داند دقیقا دلش کی و کجا را می خواهد.
بعد که این بدجنس درونم می پرسد کی؟ نمی داند، ناراحت می شود، چیزی نمی گوید و می رود گوشه ای کز می کند.
اما این بار می داند، دیشب به فکرش رسید...
از جایی بر می گشتم، آنجا ایستاده بود و چیزی می خورد، به گمانم...
حرفی را که می خواست بگوید، گفت اما من ...

December 2, 2008

هیچ چیزش یادم نرفته، کامیونی که پشت اش پناه گرفته بودیم، زنی که بعد از رفتن اش به تو گفتم ما هم برویم اینجا ماندنمان خطرناک تر است، کلیسایی که در آن مخفی شدیم که محراب و نیمکت نداشت اما می دانستم که کلیساست...
و یادم نمی رود حس امنیت و آرامشی که داشتم، که می دانستم از بودن توست.

August 9, 2008

وقتی بحرانی رو پشت سر می گذاری، بخصوص در مواقعی که در اون مورد دیگه کاری از دست تو ساخته نیست، مثل از دست دادن کسی یا چیزی، یکی از راه کارهایی که برای مواجه با بحران وجود داره و گاهی توصیه میشه اینه که فکر کردن در مورد این که چرا اینطوری شد و حالا چکار کنم رو آگاهانه به بعد موکول کنی و با خودت بگی، خوب بهش فکر می کنم، اما حالا نه، و سعی کنی حواست رو به چیزای دیگه ای پرت کنی ...
این بطور موقت تسکینت می ده و با گذشت زمان ممکنه تسکین واقعی تری هم اتفاق بیافته اما، باید خیلی حواستو جمع کنی که این گذشت زمان بهت آرامش کاذب نده و باید بتونی قبل از اینکه دیر بشه در مورد این که چی می خوای و چکار باید بکنی فکر کنی، چون برای بدست آوردن بعضی چیزها زمان عامل مهم ایه ...

June 12, 2008

رفتنت مرا ترساند.
از آمدنت هم می ترسم.
بودن و نبودنت هم به یک اندازه برایم دلهره آور است.
فقط لحظاتی را می خواهم که چشم در چشم من داری...